17
امروز صبح زود وقتی هوا هنوز تاریک و روشن بود، پارمیس اومد کنار من خوابید. تو اون نور کم ،دیدم که چشماش کاملا بازه. واسه اینکه هوشیار نشه و دوباره بخوابه، خودمو زدم به خواب، که دیدم صدام کرد: مامان، گفتم بله مامان جان. دیدم لباشو غنچه کرده آورده جلو که ببوسمش. منم بوسه بارونش کردم، بی خیال اینکه الان هوشیار میشه و دیگه نمی خوابه. ارزششو داشت. آهااااااااااااا راستی بعدش هم گفت: دوشِت!!! یعنی دوستت دارم!
نویسنده :
مامان پارمیس کوچولو
6:02